بعد از اتمام دوره آموزش آلمانی و گرفتن ديپلم دوباره مجبور به برگشتن به خانه خانواده آلماني شدم. آنزمان پول زيادی برای زندگی نداشتم و برگشتن به آنجا از نظر مالی كمك بزرگی برايم بود، زيرا كه در آنجا احتياج به دادن كرايه خانه نداشتم. بعد از مدتی با ارائه مداركم در مدرسه كار ثبت نام كردم. فكر ميكردم كه برای رفتن به دانشگاه كمی دير شده و از آنجائيكه مدرك ديپلم ايرانم دارای ارزشی نبود و برای تحصيل در دانشگاه احتياج به ديپلم آلمان داشتم، تصميم به گذراندن يك دوره ۳ ساله نقشه كشی ساختمان گرفتم. در يك شركت آرشيتكتوری برای آشنايی با اين حرفه برای مدت۴ ماه شروع به كار كردم . شروع دوره ی جديد برايم كاملا تازه و هيجان انگيز بود. كار در محيط آلمانی ولی با كار در ايران كاملا متفاوت بود. آلمانيها دارای ديسيپلين بالا و انتظارات ديگری بودند. در طول ۸ ساعتی كه در آنجا كار ميكردم ،حتی لحظه ايی وقت استراحت را نداشتم. وظايف زيادی بعهده داشتم. از نقشه كشی خبر زيادی نبود، بيشتر شاگردی ميكردم و بايدهر كار كوچكی را انجام ميدادم. ازقبيل خريد ناهار برای همكاران ،درست كردن قهوه و چيدن ميز غذا، كپی گرفتن از مساعده ها يا نقشه ها و رساندن نامه به شركتهای مختلف. مدام در حال دويدن و تلاش بودم.
رئيسم انسانی بود خشن و جدی كه بغير از ايراد گرفتن كار ديگری نميدانست. هيچوقت تشكر نميكرد و هيچوقت لبخندی نميزد. فقط زمانی كه دور ميز غذا مينشستيم ، بی وقفه به جوكها و مزخرفات ديگران ميخنديد. من نيز بخاطر اينكه برای رفتن به مدرسه كار احتياج به يك كارفرما داشتم، مجبور به تحمل اين شرايط شده بودم. تنها زمانی كه رئيس در شركت نبود، ميتوانستم با همكاران بيشتر آشنايی پيدا كنم. نكته جالب اينجا بود كه به محض خارج شدن رئيس از شركت همه به خوردن قهوه و گپ زدن ميپرداختند و تا قبل از اينكه دوباره به شركت برگردد ، به خنده و تفريح ميگذشت . بعضی از مهندسين نيز از فرصت استفاده كرده يا برای كارهای شخصي، شركت را ترك ميكردند يا مكاتبات تلفنی خصوصی خود را انجام ميدادند.
بخاطر مياوردم كه در ايران هم هر وقت رئيس از شركت خارج ميشد ، شركت به يك تفريحگاه دلچسب تبديل ميشد. شايد كه بخاطر همين هميشه روسا با زيردستان خود رفتار غير قابل تحملی دارند، زيرا كه خود هم روزی زير دست بوده اند و از اين مسائل آگاهند.
باری بعد ازگذرانيدن اين ۴ ماه قرار بر اين شد كه بعنوان شاگرد اين شركت استخدام شوم تا بتوانم در مدرسه كار شروع به تحصيل كنم. تحصيل در مدرسه كار دو مرحله داشت . مرحله اول دوره يكساله آموزشی در مدرسه و دوره دوم آموزش در شركت آرشيتكتوری توام با دوره آموزش در مدرسه.برای رفتن به مدرسه كار برای يكسال بايد دوباره محيط زندگيم را عوض ميكردم. دوباره روزگار بدی داشتم. احساس سرگردانی عجيبی ميكردم . احساس اينكه دوباره به محيطی ناشناخته وارد ميشوم، برايم اصلا خوشايند نبود. روزی كه دوباره شهر كوچكمان را ترك ميكردم ، روزی بود غمناك. احساس ميكردم كه همانند پرنده ايی كه لانه اش را هر چند وقت يكبار باد و باران خراب ميكند، من نيز بايد ميرفتم و دل ميكندم. از همه سخت تر دوری از برادرم بود. زيرا كه بغير از او هيچ چيز بوی آشنا نميداد. برادرم نيز چندان خوشنود نبود ،اما به من قوت قلب داد كه هر چند هفته يكبار يا او به ديدنم بيايد يا من به ديدنش بروم.
باز چمدان كوچكم را بستم و رفتم.